مردي بنام کامران در جمعي نشسته بود ،
ناگهان بادي صدا دار از او خارج شد.
و جماعت به او خنديدند ، کامران بسيار خجالت کشيد.
و از خدا خواست که او را چون اصحاب کهف به خوابي هزار ساله ببرد و دعايش مستجاب شد .
و او پس پس از هزار سال از خواب بيدار شد و چون احساس گرسنگي مي کرد به نانوائي رفت و سکه اي براي خريد نان به نانوا داد .
نانوا نگاهي به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائيست.
بايد مال دوران کامران گ وزو باشد.